دلم،
فعل زیارت تو را می خواهد...
از نوع ِ حال ساده ...
- ۲ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۲
حـالـم گـرفتـــه از ایـن دنـیـایـی کـه آدم هـاش هـمچــون هـوایــش نـاپـایـدارند..
گـاه آنـقـدر پــاک کـه بــاورت نمـیـشـود،گـاه آنــقدر بـی معــــرفت کـه نفـسـت مـیگیـــرد !
پ.ن:
- همینجــــــوری...
خدایا
دستم به آسمانت نمی رسد
ولی تو که دستت به زمین میرسد
بلندمان کن ....
حس خوبی است که
بدانی
بفهمی
لمس کنی
آسودگی را بعد از طوفانی عظیم...
آرزو می کنم برایت نه طوفان را، بلکه آرامشی همچون آرامش بعد از طوفان را.
پ.ن:
- خیلی خوشحالم چون ... (خودش می دونه چرا)
گاهی باید ساکت شوید
غرورتان را ببلعید
وبپذیرید که اشتباه کرده اید
این تسلیم شدن نیست
یعنی بزرگ شدن
پ.ن:
ولی تو که میدانی "زندگی دوسه روزی بیش نیست"
و تو که باور داشتی عشق را ،صداقتمان را ،دل به دل راه داشتن را.......
هنوز زنده ام...
و هنوز نفس می کشم،
و تنها نفس است که می کشم؛
و این زندگانی نیست،
وقتی حالت، به حال نیست...
و ختم کلام:
کسی جویای احوالت نیست...
پ.ن:
- چه زود همه از مردن کسی مطلع می شوند و چه بی توجه از زنده بودن کسی, از کنارش عبور می کنیم...
حواسمان باشد؛ "زندگی دو سه روزی بیش نیست"...
- به قول قیصر، " ناگهان چقدر زود دیر می شود... "
گفتی:
«سرسری رد شو...
و زندگی کن !
دقّت ، دق ات می دهد...»
امّا
نگفتی چگونه؟!
بالا و پایین دارد ولی به انتهایش خوشبینم،
اگر خدا بخواهد...