از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

عقل معاش می‌گوید که شب هنگامِ خفتن است...

اما عشق می‌گوید که بیدار باش...
در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد. 

عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است...

اما عقل معاد می‌گوید که همه‌ی چشم‌ها در ظلمات محشر...

در آن هنگامه‌ی فزع اکبر، از هول قیامت گریانند، مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد. 

عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است...

اما عشق می‌گوید: چگونه می‌توان خفت وقتی که جهان ظلمتکده‌ی کفرآبادی است که در آن احکام حق مورد غفلت است؟ 

عشق می‌گوید: چگونه می‌توان خفت وقتی که هنوز خون گرم امام عاشورا از زمین کرب و بلا می‌جوشد و تو را فرا می‌خواند؟
چگونه می‌توان خفت و جهان را در کف جهال و قد‌اره‌بندها رها کرد؟ 

نه...

شب هنگام خفتن نیست.

 

پ.ن:

- سید شهیدان اهل قلم

سال ها گذشت و گذشت و گذشت...

و ساندیس ها کماکان تولید شدند...

و تولید کنندگان کماکان نوشتند:

از "اینجا" باز کنید

و مردم همچنان از "آنجا" باز کردند...

 

ناخود آگاه ذهنم رفت به سال آخر...

سال آخر و حج آخر...

آخرین بود هم حج و هم...

و چه زود فراموش شد راه و دروازه ورود...

و رسول خدا کماکان می گفت:

انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابداً ولن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض

و مردم همچنان...

 

پ.ن:

- همانا من در میان شما پس از خود، دو بار سنگین را به امانت می‌گذارم: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم. تا زمانی که به این دو تمسک بجویید، گمراه نخواهید شد. این دو از هم جدا نمی‌شوند تا زمانی که در حوض کوثر بر من وارد شوند.

أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْیَأْتِ الْبَابَ.

داستان عجیبی است داستان زندگانی...

و از آن عجیب تر زندگانیِ عشّاق...

و همچنان چرخش ایّام برایت تازه ها دارد و نشانه ها...

کافیست لختی آهسته تر گام برداری و ...

و نگاهی به راهِ آمده و اندیشه در آن...

که چه زود گذشت مسیر باهم بودنمان...

ای سفر کرده من...

ای محرم راز...

بی تو خوش نیست دلم...

...

بی بهارِ رخِ یار...

تک و تنها چه بگویم به بهار...

گل بـی رخ یــار خوش نباشد          بی بــاده بهــار خوش نباشد
طــرف چمـن و طــواف بسـتان          بی لالــه عــذار خوش نباشد
رقصیــدن سـرو و حالـت گــــل          بی صــوت هزار خوش نباشد
با یــارِ شکــر لـبِ گــل انـدام          بی بوس و کنار خوش نباشد
هرنقش که دست عقـل بنـــدد         جز نقش نگـــار خوش نباشد
جـــان نقــد محقـر است حافـظ         از بهـــر نثـــار خـــوش نباشـد

پ.ن:

- یا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ  یا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ. (شفاء الاسقام و الاحزان)

بسم الله النور…

بسم الربّ العشق...


ماهی را شوقی بَهرِ آب نیست...
وقتی...

وقتی که در آغوشِ بَحرِ عشق آرمیده...


دریا...

دریا و اقیانوس، خشک شد...


ولی...

اشک ها بر او هرگز خشک نمی شود ...

که او "قتیل العبرات" است...

أنا قتیل العبرة. لا یذکرنی مؤمن الا بکی...

من کشته اشکم؛ هیچ مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آن که اشک چشمانش جاری می شود...

پ.ن:

- قال الحسین علیه السلام ... بحارالأنوار، ج 44، ص 279.

گفتم کجا؟ گفتا به خون
گفتم چه وقت؟ گفتا کنون
گفتم چرا؟ گفتا جنون
گفتم که بود؟ گفتا که یار
گفتم چه گفت؟ گفتا قرار
گفتم چه زد؟ گفتا شراب

گفتم نرو؟
خندید و رفت...

پ.ن:
- سید شهیدان اهل قلم

لطفا یک سفر کربلا...

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد          آرزومند نگــاری به نگـــاری برسد


پ.ن:
- هرچه زودتر خواهشا...

از دل گاهی باید گذشت تا به دلبر رسید...

حتما می پرسی چرا؟؟

دل وسیله است و دلبر مقصود و انتهای ره مقصد...

دل را باید گذاشت و همسفر شد با دلبر...

تا خود مقصد...

که نکند دل هوای دیگر کند و دلبر ره سر منزل دیگر گیرد...

پ.ن:

در مسیر خانه ی لیلا ز جان باید گذشت       تا وصال یار از صـد امتحان باید گذشت

اگرتنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست...

او جانشین همه نداشتن هاست و نفرین و آفرین ها بی ثمر است...

اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد...

تو

تنهایِ مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی...

ای پناهگاه ابدی!

تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی...

یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست       بردار که بی حاصلی از حاصل ماست

الحمـد که چـون تو رهنمـــایی داریم       کـز گمشدگانیم که غم منـزل ماست

و اما من...

هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم، که تکلیف خود را از حسین می پرسم...
و من...

و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می خواهم...
و من حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می خواهم...
آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم...

و این کلام قیسِ بنِ مسهّرِ صیداویِ ۶۱ هجری است...

حرف ما نیز همان است...

اما...
اما فقط به جای حسینِ ۶۱ هجری بخوانید سید علیِ ۹۲ شمسی...


پ.ن:
- زیر شمشیر غمت تا شهادت می رویم              با ولایت آمدیم و با ولایت می رویم
- اگر می خواهید عظمت کلام قیس بن مسهر را دریابید، کتاب نامیرا را مطالعه نمایید.

نیا باران...
آن زمان که نیاز بود نیامدی و عمو را شرمنده کردی
دیر شد...
هم علی اصغر رفت و هم عمو...
نیا که من هم رفتم...

خداحافظ عمه مظلومم

پ.ن:
- عاشقان چون عهد با جانان کنند        جان شیرین بر سر پیمان کنند