تنها دلِ تنگ می داند
یک شب
چقدر طولانی است...
- ۱ نظر
- ۱۱ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۴
در عشق...
باید درد دوری کشید...
غم یار خورد ...
ترس رقیب داشت...
و زیر بار این همه له شد...
خوشهی دست نخوردهی انگور، زیباست
اما مست نمیکند
پ.ن:
دلگردی:"رونوشت از: جملات زیبا و دلنشین راد"
این بار فرق داره...
فرق میکنه با تمام اونایی که فبلا نوشتم و...
پس نقطه، سرخط...
می خوام این بار قصه بگم، قصه یه دلِ تنها...
مثل همه قصه ها، یکی بود، یکی نبود.
درسته که غیر از خدا هیچ کس نبود ولی تو این دنیای بزرگ که خیلی ها سرگرم روزمرگی های خودشون بودن، یه دلی خیلی تنها بود؛ نه یک سال و دوسال، چــــــــــند سال...
این دل قصه ما با خودش می گفت یه روزی بالاخره تنهایی تموم میشه؛ منم شادی رو میبینم...
با خودش کلی نقشه چیده بود؛ کلی خیالات رنگ و وارنگ،جور و واجور...
گذشت و گذشت و گذشت...
چرخ روزگار گشت و گشت و گشت تا روزی که دل قصه ما تصورشو می کرد رسید؛ خیلی خوشحال بود؛ دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخواست...
اما نمیدونم چی شد که خوشحالیش خیلی دووم نیاورد. نمیدونم تقصیر خودش بود یا بقیه...
مقصر هر کی که بود، گذشت. فقط غصه اون روز برای دل قصه ما موند و حسرت اون روز...
نا امید نشد؛ با خودش می گفت اشکالی نداره بقیه راه رو عشقه، این تازه اولش بود؛ بقیه اش حتما خوش میگذره...
بیچاره دل قصه ما هر چی جلو تر می رفت، بیشتر ناملایمات روزگار رو می دید...
دیگه بریده بود؛ دیگه خسته شده بود؛ انگار امید دیگه براش معنا نداشت...
دیگه همه چیز براش عادی شده بود...
دیگه براش تنها بودن یا نبودن فرق نمی کرد...
آخه تقصیری نداشت؛ عادت کرده بود به تنهایی و بی کسی...
دل قصه ما تنها بود، تنها هست ولی یه کورسوی امیدی داره که شاید، شـــــــــــــــــاید تنها نخواهد بود...
شاید...
----------------------------------------------
پ.ن:
- لا تقنطوا من رحمة الله...
یکی از فرق های انسان با خدا
این است که انسان تمام خوبیها
را با یک بدی فراموش میکند
ولی خدا تمام بدیها را با یک
خوبی فراموش میکند . . .
صبر کن سهراب!
آری…
تو راست می گویی
آسمان مال من است
پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین،مالِ من است!
اما سهراب
تو قضاوت کن،
بر دل سنگ زمین جای من است؟!
من نمی دانم که چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست…
صبر کن سهراب!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم…
دخترک رو به من کرد و گفت : واقعا آقا ؟!
گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!
گفت: واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد !
گفتم: بله
گفت: اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید !
گفتم: آره راست میگی ، سر پایین انداختن کمه !
گفت: کمه ؟ ببخشید متوجه نمیشم ؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ..!
من شکایت دارم...
از آن ها که نمی فهمند چادر مشکی یادگار مادرم زهراست
از آن ها که به مسخره می گیرند قـداسـتِ حجابِ مادرم را ؛
چـــــرا نمی فهمی؟
این تکه پارچه ی مشکی، از هر جنسی که باشد
حـــُرمــت دارد ...!
صبرکن سهراب!گفته بودی قایقی خواهم ساخت،
دورخواهم شد ازاین خاک غریب، قایقت جادارد؟ من هم ازهمهمه ی اهل زمین دلگیرم.
پ.ن :
ﻣﻦ ﺻﺒﻮﺭﻡ ﺍﻣﺎ …
ﺁﻩ ، ﺍﻳﻦ ﺑﻐﺾ ﮔﺮﺍﻥ
ﺻﺒﺮ ﭼﻪ می ﺩﺍﻧﺪ ﭼﻴﺴﺖ؟؟
ﺣﻤﻴﺪ ﻣﺼﺪﻕ