از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

از دل

چو از دل برآید نشیند به دل


گــوش کــن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گـــوش کــن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظـه ای …
و پـس از آن، هیــچ
.
فروغ فرخزاد

خرمشهر را آزاد کردی...
ویرانشهر دل من را چه میکنی؟!


کوله ام غرق غم است/آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند/عده ای کور و کرند
دلم از این همه بد میگیرد/و چه خوب آدمی می میرد


دیگر بهار هم سرحالم نمیکند

چیزى شبیه معجزه زلالم نمیکند

آه اى خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟

وقتى که سنگ هم رحم به بالم نمیکند...


دعایت گرفت مادربزرگ
خیلی"پیر" شدم
پ.ن:
اما گمان نکنم منظورت از درد بود...

همه حدس هایم درست بود...

پ.ن:

- حواست باشد؛ منی که یک عمر اول شخص زندگی خیلی ها بودم، نمی توانم دوم شخص زندگی تو باشم... من از این دنیا اول شخص بودن برای تو را خواستم و تو سرگرم اول شخص های خود بودی...

با اول شخص های زندگیت خوش باش...

گویند یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری شد. عادت نجار این بود که موقع ترک کارگاه وسایل کارش را روی میز بگذارد.آن شب، نجار اره اش را روی میز گذاشته بود. همین طور که مار گشت می زد، بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ریزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید چه اتفاقی افتاده، با خیال این که اره دارد به او حمله می کند و مرگش حتمیست تصمیم گرفت برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند. او بدنش را به دور اره پیچاند و هی فشار داد. صبح که نجار به کارگاه آمد، روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی فکری و خشم زیاد مرده بود.

پ.ن:
ما در لحظه خشم می خواهیم به دیگران صدمه بزنیم ولی بعد متوجه می شویم که به جز خودمان کس دیگری را نرنجانده ایم و موقعی این را درک می کنیم که خیلی دیر شده. در زندگی بیشتر لازم است که گذشت و چشم پوشی کنیم، از اتفاق ها، از آدم ها، از رفتارها، از گفتارها... و گذشت و چشم پوشی عاقلانه و به جا را به خودمان یاد بدهیم.

گفتی به مـــردی که زبـان سُـــــکـــوتِ
" زن" را بــفهمـــد بایـــد گفـــت:
* خــــــدا قُــوّت *
اما نگفتی چرا کسی زبان سکوت مرد را نمیفهد!؟

مشکلات مانند ماشین لباسشویی هستند

 پیچ وتاب می دهند

می چرخانند ومارا به اطراف می کوبند .

اما در نهایت تمیز تر ، درخشان تر

وبهتر از قبل خارج می شویم.