دل به غم دادن و
از یأس سخن ها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند.....
پ.ن :
<نحن اقرب الیه من حبل الورید>
«من از رگ گردن به شما نزدیکترم...»
- ۰ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۸
دل به غم دادن و
از یأس سخن ها گفتن
کار آنهایی نیست
که خدا را دارند.....
پ.ن :
<نحن اقرب الیه من حبل الورید>
«من از رگ گردن به شما نزدیکترم...»
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟، جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .
مرد نشسته بود...
دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید به فکر فرو رفت...
باید کاری می کرد...
باید خودش را اصلاح می کرد...
ناگهان فکری به ذهنش رسید...
او می توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد،
کلاس هایش را مرتب تشکیل می داد،
و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده؛
مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده؛
و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق» نیست.
او الان یک بازیگر است .
همانند بقیه مردم!!!
در پیوند ازدواج قرار نیست دو نفر فقط به هم برسند
قرار است با هم به بهشت برسند . . .
خدایا …
بفهمان که بی تو چه میشوم ولی نشانم نده !
خدایا …
هم بفهمان و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد …
چقدر بسیار شده اند خاله خرسه های روزگار ما،
و اشکالی نمی توان گرفت؛
که خود رضاییم به دوستی با خاله خرسه ها...
پ.ن:
- قصه عجیبی است...
خدایا
در این شب عزیز
شب آرزوها
آرزومیکنیم
خوش بختی
عشق
صداقت
سلامت
آرامش
ایمان و
همیشه به یاد بودنت را
لیله الرغائب است و من دستم خالیست،
ولی با دست پر آمده ام؛
و برایت امانت آورده ام...
لطفی کن و امنت داده شده را بگیر که سنگین است...
کمر خم کرده ام زیر بار امانت،
و دستم به سویت دراز است،
بار امانت را از شانه هایم برگیر...
جان قابلی که ناقابل پنداشتم را تحویل بگیر،
گرچه امانتت کامل نیست،
گوشه هایش شکسته است و جای جایش ترک دارد...
مرهمی نیافتم.
ببخش اگر امانت داری نکردم...
مران از درت که این دل ره منزل دیگر ندارد
پ.ن:
- میگن کنار ضریح امام حسین دعا مستجابه... یکی قول داده امشب اونجا نائب زیاره من باشه و به جای من دعا کنه...
خدایا...!
من به هر تحقیری که شدم باصدای بلندخندیدم!
نامم را گذاشتند باجنبه!
بی آنکه بدانند، خندیدم تاصدای شکستن قلبم رانشنوند...!!!
و همچنان می شکنند...
و هر که نزدیکتر است، محکمتر میزند...
و من مانده ام در میان انبوه بی پایان خنجر ها...