از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

همین که بدونی یکی هست کافیه...

همین که بدونی یکی هست که تنهات نمی ذاره کافیه...

فقط همین...

کافیه بدونی...

پ.ن:

- خدایا به من بفهمان که نمی فهمم، زان پس بفهمانم تا بفهمم آنچه را نمی فهمم...

قلمت را بردار بنویس از همه خوبیها

زندگی،عشق،امید

و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست

گل مریم،گل رز

بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال

از تمنا بنویس ...

از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود

از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است

بنویس از لبخند

از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد

قلمت را بردار

روی کاغذ بنویس ...

زندگی با همه تلخی ها بازهم شیرین است...

گاهی نپرسیدن عیب نیست،
بلکه پرسیدن عیب است.
و گاهی باید چون کبک بود...
با سری در زیر برف و... .

پ.ن:
- خود گزافه ایست بلند و ... .

چه سخت است آن دم که می فهمی هیچ نفهمیدی...

قصه، قصه کودکیست که در خیال خویش سر بلند است در امتحان...

و امیدوار است به نمره ای در خور و شایسته...

و می بالد بدان پیش از آمدن نتیجه؛

و قصه، قصه کودکیست که با آمدن نتیجه،

می شکند هر آنچه در سر می پروراند...

و تنها این برایش می ماند که:

همه چیز آنگونه که می پندارد نیست.

به زعم خود بهترین ها را نوشته و بهترین ها را عمل نموده،

اما این آنی نیست که مقصود و مراد بوده است...

و این قصه شاید درسی شود؛

و شاید هم نه...

کس چه می داند؟

یا حبیب من لا حبیب له، فصلّ علی محمد و آل محمد

پ.ن:

- در این سرما، سرد تر از همه ام... این روز ها زمستان سرمایش را از من به عاریت گرفته است...

امروز فهمیدم که باید بر همه جوانب خوب نگریست،

و توقف نکرد بر گوشه ای...

که شاید همان گوشه خود جزیی باشد از مقصود،

و مکمل آن...

و نه اینکه امرزو فهمیدم؛

بلکه می دانستم و ندانسته توجه نداشتم...

امروز دانستم که باید محتاط بود و دقیق و ...

دقّتی که از سر شوق و محبّت است و می رساند به سر منزل،

نه آنکه جواز اسکان دهد؛

که مرداب همان آب است ولی... .

چشم ها را باید شست،

                               جور دیگر باید دید...

پ.ن:

- شیرین است که گوش جان بر دلبر دهی و سخن جان شنوی ...

ما را ز روز ازل مستِ جام او نوشته اند

سلسله بَندِ زلف مُشکینِ او نوشته اند

گویید که آیند همه بلبلکان طُرفِ چمــن

تا که گویند دمی ساز ز گیسویِ سمن

او که یک عُمــر دل عالمیــان حیرانــش

کی شود روی کند ســـوی دل یارانـش

نمی دانم چگونه است که تمام قوانین عالم را به هم می ریزد؟!

اصلا مگر می شود؟؟

جمع بین نقیضین محال است...

بدیهی است خب...

مثل هزاران بدیهی دیگر.

 اما خدا،

خدایی که از پس تغییر بدیهیات رخ می نمایان...

و اینگونه بنده را وا میدارد تا لختی تامل کند...

شاید...

و شاید بفهمد که چرا فرمود:

فَتَبَارَکَ اللَّهُ‏اَحْسَنُ الْخَالِقِینَ

براستی چگونه است که دلی که در مصاف با مشکلات چون دریاست،

به چشم بر هم زدنی تنگ می شود؛

تنگِ هر آنچه دل در گرو آن است...

آن دم کــــه دلتنــــــگ یـــــــارم می شـوم
خود به خود اهــــــــل بــــــاران می شـوم

تا که گیرد این دل توفانی ام لختی نَفَس

با تمام نَفس یک ســـــــر محیّـا می شـوم

پ.ن:

- بوی جوی مولیان آید همی****یاد یار مهربان آید همی... 

جالب اینجاست که هر کاری می کنیم و نیت ما هم چیزی نیست جز:

قربة الی الله

و چه ها کردیم و نکردی با دل ساده مان.

شاید این روز ها بهتر درک میکنم معنای انجام کار برای رضای خدا را،

اموری که از انجامشان قصد خیر داریم و نمی دانیم سرانجامشان را...

حرف هایی که گفته می شود می زنیم، نه از روی غضب، بلکه از سر لطف و مهربانی...

شاید امروز...

شاید هم فردا...

بالاخره نوبت به ما خواهد رسید که قصد خیر کنیم...

و یا که از سر لطف و محبت کلامی جاری سازیم...

و چه کسی است جز خدا که می تواند مقصود خیر را محقق سازد.

خداوندا به تو پناه می برم...

به تو پناه می برم از هر آنچه شر است و هر آنچه از نظر من خیر است و در حقیقت نه...

به تو  و تنها به تو پناه می برم از شر سخنان بیهوده و آنچه که لازم نیست بگویم...

به تو پناه می برم از آنچه که می گویند و آنچه که نمی گویند، که حرف های ناگفته بسیار است و گفته اندک...

بسم الله الرحمن الرحیم

قل اعوذ برب الناس...

پ.ن:

- خشت اول را چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج...

زندگی فرازی دارد و فرودی؛

و باید بدانیم که در پس هر فرازی، فرودی نهفته است و در پس هر فرودی، فرازی...

و زندگانی مسیری است که در بین فرازها و فرودها می پیماییم...

مهم چگونه زیستن است در کشاکش مبارزه با ناملایمات در ره رسیدن به ملایمات...

و همراهی باید تا هم راهی کند و هم، همراهی...

هم شروع کند و یاری...

یار باید در این مسیر...

یــــــار...

پ.ن:

- مدتیه پینوشت نداریم. آسوده و راحت...

و سرانجام قصه به پایان رسید...

قصه پر غصه ای که چند روز بر دلم سنگینی اش را و تلخی اش را حس کردم...

پایان گرفت برای منِ من؛

و حال چگونه پایان گرفت که خود قصه ایست دراز در عین کوتاهی؛

در گشت و گذار خویش در دنیای لا یتناهیِ مجازی ناگاه سر از مطلبی بیرون آوردم که گوئیا قصد خاتمه کار دارد...

در جایی که نابجا بود...

و در عین بی ربطی، با ربط ترین به احوال من...

دو قانون اخلاق:

1- هر وقت موضوعی شما را ناراحت کرد، 50 سال در ذهنتان به جلو بروید و در آن زمان خیالی، بررسی کنید که آیا آن موضوع 50 سال پیش، ارزش آن همه ناراحتی را داشت؟

2- هر وقت از دست کسی ناراحت شدی فقط یه لحظه، یه لحظه به نبودنش فکر کن...

آری...

چه قوانین زیبایی...

در عین سادگی راهگشا ترین...

و جالب اینجاست که اینها را می دانیم و متوجه به آن ها نیستیم؛

فذکّر انّ الذکری تنفع المومنین

و اینجاست که به یاد کلامی از افلاطون می افتم:

«آدمی همه چیز را می داند، فقط باید به یادش آورد»...

و من می دانم که تــــــــاب ندارم...

پ.ن:

- این بار هم نــــــــــــدارد...