از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

از دل

چو از دل برآید نشیند به دل

۱۳۷ مطلب با موضوع «دلخانه» ثبت شده است

دلگیرم...

دلگیرم از همه آنانی که سر در ره بی حیایی نهاده اند...

و تو بی حیایی را چه میدانی و من چه...

من اضافه می کنم هر آنکس را که لب می گشاید به هرچیزی، به هر گوشه ای و به هر موقعیتی...

و سخن می راند در باره هر آنچه نباید و نشاید گفت...

همه آنان را به تفسیر تو از بی حیایی...

دلگیرم از همه آنانی که هنوز نمی دانند که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد...

خود را علامه دهر می دانند و از هر دری سخنی و از هر بابی، قضاوتی...

و آنچنان عنان از کف داده اند که نمکدانِ سفره ای که از آن نمک خورده اند را به طرفة العینی می شکنند...

همیشه گفته ام و باز می گویم...

نه من باب این که کسی هستم...

نه...

از این نظر که آنچه دیده ام و آنچه فهمیده ام اینست...

هر وقت گمان بردی کسی شدی، این سرآغاز سقوط است.

امر بر بعضی با مدرک دانشگاهی و حوزوی، بر دیگری با سنگینی نشان و درجه و بر برخی دیگر با احترام کردن مشتبه می گردد؛

چرا که ظرف وجود کوچک و فیض عظیم است...

دلم پر است و گرفته از بعضی ها...

بعضی که داعیه دوستی دارند و سنگ محبت بر سینه می زنند،

و سر انجام چون خرس ره دوستی می پیمایند...

از آنانی که سکوت را نمی فهمند و خود را مختار می دانند در هر آنچه پیش آید؛

و پیش می آورند هر آنچه که خویشتن را خوش آید...

و تنها چاره را در آن دیدم که این سخن را چراغ راه سازم که

نیکی چو از حد بگذرد      نادان گمـــــــان بد برد

شاید کمی بی محلی چاره کار باشد و وادار به تفکر کند هر آنکه موضوع است...

امّا اینان که من دیدم...

پ.ن:

- جز دلبر کسی محرم رازم نیست...

- از آنان که بیگانه را انیس آشیانه می دانند نیز، امّا حیلتی دیگر باید...

مــی رود تــا اوج هــرکــه بــا تــو شد

عاشــق و پـــس راهـــیِ راه تــو شد

مــن که در گِـل مانـده و سـائل شدم

دست من افراشته بر در کویِ تو شد

پ.ن:

- نـــــــــــــــــــــــــدارد...

من کی شوم مَحرَم به کوی عشق تو          لیک باید رفت و شد مُحرِم به تو

یک عمر اندر خود و غرق خویش بودم          چند روزی باید تا شوم راهیِ تو

مــن که بـــال خــویش نتوانــم گشــود          گوشه ای عُزلت گزیدم بهــــر تو

لیـــک بایـد بــدانیــم و بــداننــد کــه ره          نبرد کس به جایی در سکونِ تو

حرکتــــــی بایـد نمـــود ای ســائلِ راه          نکند سود نشستن در هوایِ تو

پ.ن:

- امتحانات دنیایی ما رو به جنون میکشد، خدا به داد آخرتی هایش برسد...

- اِلهی عامِلنا بِفَضلِک وَ لا تُعامِلنا بِعَدلِک...

آتشی که نمى سوزاند ابراهیم را...

و دریایى که غرق نمی کند موسى را...

کودکی که مادرش او را به دست موجهاى نیل می سپارد تا برسد به خانه ی تشنه به خونش...

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند ، سر از خانه ی عزیز مصر در می آورد...

از این «قصص» قرآنی هنوز هم نیاموختیم!؟

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند...

و خدا نخواهد، نمـــی توانند...

وَإِن یَمْسَسْکَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلاَ کَاشِفَ لَهُ إِلاَّ هُوَ وَإِن یَمْسَسْکَ بِخَیْرٍ فَهُوَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدُیرٌ

او که یگانه تکیه‏گاه من و توست!

پس تنها و تنها...

به او توکـل کن...

به حکمت او دل بسپار...

به تدبیــر او اعتماد کن...

و به سمت او قدمی بردار تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی...

قدمی بردار...

پ.ن:

- و اگر خداوند تو را ضرر و زیانى برساند، جز او برطرف‏کننده آن نیست، و اگر تو را خیرى برساند (دوام و زوالش نیز به دست اوست که،) همانا او بر هر چیزى تواناست. (سوره مبارکه انعام-آیه 17)

حال کسی را دارم که زده است...

اما انگار از تمام دنیا خورده است...

چه بگویم که دلم پر است از اشک های نریخته...

که منتظر یک تلنگر است...

تلنگری ساده...

زندگی همچون یک خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو درآن غرق ...

این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى...

آن قالیچه را جلو پلکان مى اندازى...

راهرو را جارو مى کنى...

مبلها به هم ریخته است...

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نکرده اى...

در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم کارهات مانده است...

یکی از مهمان ها که الان مى آید نکته بین و بهانه گیر و حسود و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...

از این اتاق به آن اتاق سر مى کشى...

از حیاط به توى هال مى پرى...

از پله ها به طبقه بالا میروى...

بر میگردى پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن وحسین و مهین و شهین ...

غرقه درهمین کشمکش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى که ناگهان سر پیچ پلکان جلوت یک آینه است ...

از آن رد مشو...!

لحظه اى همه چیز را رها کن...

خودت را خلاص کن...

بایست...

و با خودت روبرو شو...

نگاهش کن خوب نگاهش کن...

او را مى شناسى ؟

دقیقا ور اندازش کن..

کوشش کن درست بشناسی اش...

درست بجایش آورى...

فکر کن ببین این همان است که مى خواستى باشى ؟

اگر نه پس چه کسى و چه کارى فوری تر و مهم تر از اینکه همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تکرارى و زودگذر و تقلیدى و بی دوام و بى قیمت را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى...

او را درست کنى...

فرصت کم است...

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات کتابى که باد ورق مى زند...

آنهم کتاب کوچکى که پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...

پ.ن:

- دکتر علی شریعتی

- مَن عَرَفَ نَفسَک فَقَد عَرَفَ رَبَّک...

بنویسید شــــدم پیــــــر اباعبدالله
نوکری پیـــر، به تعبیـــــر اباعبدالله

بنویسید که از کودکـی ام تا حـــالا
بوده ام پــــای به زنجیـر اباعبدالله

روز و شب در پی برپایی بزمش هستم         فکــــر و ذکـرم شــده درگـیر اباعـبـدالله

عقل معاش می‌گوید که شب هنگامِ خفتن است...

اما عشق می‌گوید که بیدار باش...
در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد. 

عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است...

اما عقل معاد می‌گوید که همه‌ی چشم‌ها در ظلمات محشر...

در آن هنگامه‌ی فزع اکبر، از هول قیامت گریانند، مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده و از خوف او گریسته باشد. 

عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است...

اما عشق می‌گوید: چگونه می‌توان خفت وقتی که جهان ظلمتکده‌ی کفرآبادی است که در آن احکام حق مورد غفلت است؟ 

عشق می‌گوید: چگونه می‌توان خفت وقتی که هنوز خون گرم امام عاشورا از زمین کرب و بلا می‌جوشد و تو را فرا می‌خواند؟
چگونه می‌توان خفت و جهان را در کف جهال و قد‌اره‌بندها رها کرد؟ 

نه...

شب هنگام خفتن نیست.

 

پ.ن:

- سید شهیدان اهل قلم

سال ها گذشت و گذشت و گذشت...

و ساندیس ها کماکان تولید شدند...

و تولید کنندگان کماکان نوشتند:

از "اینجا" باز کنید

و مردم همچنان از "آنجا" باز کردند...

 

ناخود آگاه ذهنم رفت به سال آخر...

سال آخر و حج آخر...

آخرین بود هم حج و هم...

و چه زود فراموش شد راه و دروازه ورود...

و رسول خدا کماکان می گفت:

انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا ابداً ولن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض

و مردم همچنان...

 

پ.ن:

- همانا من در میان شما پس از خود، دو بار سنگین را به امانت می‌گذارم: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم. تا زمانی که به این دو تمسک بجویید، گمراه نخواهید شد. این دو از هم جدا نمی‌شوند تا زمانی که در حوض کوثر بر من وارد شوند.

أَنَا مَدِینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِیٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْعِلْمَ فَلْیَأْتِ الْبَابَ.

داستان عجیبی است داستان زندگانی...

و از آن عجیب تر زندگانیِ عشّاق...

و همچنان چرخش ایّام برایت تازه ها دارد و نشانه ها...

کافیست لختی آهسته تر گام برداری و ...

و نگاهی به راهِ آمده و اندیشه در آن...

که چه زود گذشت مسیر باهم بودنمان...

ای سفر کرده من...

ای محرم راز...

بی تو خوش نیست دلم...

...

بی بهارِ رخِ یار...

تک و تنها چه بگویم به بهار...

گل بـی رخ یــار خوش نباشد          بی بــاده بهــار خوش نباشد
طــرف چمـن و طــواف بسـتان          بی لالــه عــذار خوش نباشد
رقصیــدن سـرو و حالـت گــــل          بی صــوت هزار خوش نباشد
با یــارِ شکــر لـبِ گــل انـدام          بی بوس و کنار خوش نباشد
هرنقش که دست عقـل بنـــدد         جز نقش نگـــار خوش نباشد
جـــان نقــد محقـر است حافـظ         از بهـــر نثـــار خـــوش نباشـد

پ.ن:

- یا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ  یا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ. (شفاء الاسقام و الاحزان)